سلام دوستان
امروز میخوام واسه تون نوشته ای رو بزارم از استاد عزیزمون "دکتر حسین طالبنژاد" که احساس می کنم از تمام دلنوشته های که تو وبشونه،
بیشتر رو دلم نشست و واسم خیلی خیلی جالب بود که استاد
تو سن 10 سالگی چنین چیز قشنگ و زیبایی گفتند...
از زبان استاد می شنویم:
10ساله بودم که نوشتم :
دیشب پیش خدا بودم
خدا دلش درد می کرد
حالش آنقدر بد بود
که همه فکر می کردند
می خواهد بمیرد
وعکاسهایی از او عکس می گرفتند.
ببین یکی از اون عکسها را هم
من با خودم آورده ام.
چرا تو همه واژه می بینی؟!
***
آن گوشه زنش را نگاه کن
که چگونه
دستش را زیر چانه اش گذاشته و
چه چشمهای نگرانی دارد!
در فکر آن است که
خرج کفن ودفن خدا را
از کجای خرج خانه بزند
که نه به مدرسه رفتن اسرافیل بر بخورد
نه به دانشگاه رفتن میکائیل!
راستی...
اگر خدا بمیرد
خدا را در کدام قبرستان
دفن می کنند.
قبرستانها چقدر کوچکند !!!
**مسافرتنها**